سهراب سپهری می گوید...
شب سردیست و من افسرده
راه دوریست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می كنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فكر تاریكی این ویرانی
بی خبر آمد تا باد دل من
قصه ها ساز كنم پنهانی
نیست رنگی كه بگوید با من
اندكی صبر سحر نزدیك است
هر دم این بانگ برارم از دل
وای این شب چقدر تاریك است
خنده ای كو كه بدل انگیزم
قطره ای كو كه به دریا ریزم
سخره ای كو كه بدان آویزم
مثل این است كه شب نمناك است
دیگران هم غم هست بدل
غم من لیك غمی غمناكتر
هر دم این بانگ برارم از دل
وای این شب چقدر تاریك است
اندكی صبر سحر نزدیك است
اندكی صبر سحر نزدیك است
اندكی صبر سحر نزدیك است
نظرات شما عزیزان:
|